دیدت رو عوض کن ....
فقط همین....
زن
و مرد جوانی به محله جدیدی اسبابکشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن
متوجه شد که همسایهاش درحال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت:
لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالا باید
پودر لباسشویی بهتری بخرد.همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباسهای شستهاش را برای خشک شدن آویزان میکرد،
زن جوان همان حرف را تکرار میکرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن
لباسهای
تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: "یاد گرفته چطور لباس
بشوید.. ماندهام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده.." مرد پاسخ داد:
من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجرههایمان را تمیز کردم زندگی هم همینطور
است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده میکنیم،آنچه میبینیم به درجه شفافیت
پنجرهای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه
انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و
ازخودمان بپرسیم که ایا آمادگی آن را داریم که به جای قضاوت کردن فردی که
میبینیم، در پی دیدن جنبههای مثبت او باشیم؟ زندگی تاس خوب آوردن
نیست، تاس بد را خوب بازی کردن است....
http://farzandehiran.persianblog.ir
> صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود >
با خودش گفت:
> "هییم! مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! "
و موهاشو بافت و روز خوبی داشت!
> > >فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود >"
هیییم! امروز فرق> وسط باز میکنم"
این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت >... >پس فردای اون روز
> تنها یک تار مو رو
سرش بود >"اوکی امروز دم اسبی میبندم"
همین کار رو کرد و> خیلی بهش میومد ! > >
روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود!!! >فریاد زد
> >ایول!!!! امروز درد سر مو درست کردن ندارم! > >
>
> همه چیز به نگاه تو بر میگرده ! هر کسی داره با
زندگیش میجنگه >
> ساده زندگی کن ،جوانمردانه دوست بدار ، و به فکر دوست دارانت باش
آموخته ام که ...
با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه، ساعت خرید ولی
زمان نه، می توان مقام خرید
ولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه، دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه
خرید ولی زندگی نه و بالاخره ، می توان قلب خرید، ولی عشق را نه.
آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید:
تو مرا شاد کردی
آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است
آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت
آموخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم
آموخته ام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه
ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم
آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن
دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی
آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین
چیز در بزرگسالی است
آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می
شویم سریعتر حرکت می کند
آموخته ام ... که پول شخصیت نمی خرد
آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند
آموخته ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من
بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم
آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد
آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان
آموخته ام ... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم
آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم
آموخته ام ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست
داده ما را تصاحب خواهد کرد
آموخته ام ... که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم
دوستش دارم
آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد
چارلی چاپلین.
حرکتی لازم است...
کودکی از مسول سیرکی پرسید:
چرا فیل به این بزرگی را با طنابی به این ضعیفی بسته اید؟فیل می توتند با یک حرکت خود را آزاد کند و این خیلی خطرناک است!؟
صاحب فیل گفت:
این فیل چنین کاری نمیتواند بکند.چون این فیل با طنابی ضعیف بسته نشده است!آن با یک تصور خیلی قوی در ذهنش بسته شده است!!!
کودک پرسید:
چگونه چنین چیزی امکان داد؟
صاحب این فیل گفت:
وقتی این فیل بچه بود,مدتی آن را با یک طناب بسیار محکم بستم.تلاش زیاد فیل برای رهایی اش هیچ اثری نداشت!و از آن موقع دیگر تلاشی برای آزادی نکرده است. فیل به این باور رسیده که کاری نمیتواند بکند.
هر کدام از ما با نوعی فکر بسته شده ایم که این مانع حرکت ما به سوی پیروزی است. *شاید حرکتی لازم است*
یک مشت شکلات!
دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:
مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه
داد، بعد لبخندی زد و
گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی، میتونی یک مشت شکلات به
عنوان جایزه برداری.
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس
کرد دختر بچه برای
برداشتن شکلاتها خجالت میکشه گفت: "دخترم! خجالت
نکش، بیا جلو خودت
شکلاتهاتو بردار"
دخترک پاسخ داد: "عمو! نمیخوام خودم شکلاتها رو
بردارم، نمیشه شما بهم بدین؟ "
بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟
و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من
بزرگتره!!!!!
وقتی از او پرسیدند که چطور است که او غمگین نیست، او جواب داد: «چرا باید احساس بدی داشته باشم؟ عشق باید منطقی باشه...
جوانی بود که عاشق دختری بود. دختر خیلی زیبا و زرق و برق دار نبود، اما برای این جوان همه چیز بود. جوان همیشه خواب دختر را میدید که باقی عمرش را با او سپری میکند. دوستان جوان به او میگفتند: «چرا اینقدر خواب او را می بینی وقتی نمیدانی او اصلاً عاشق تو هست یا نه؟ اول احساست را به او بگو و ببین او تو را دوست دارد یا نه.»
جوان فکر میکرد دختر او را دوست دارد. دختر از اول میدانست
که جوان عاشق اوست. یک روز که جوان به او پیشنهاد ازدواج داد، او رد کرد. دوستانش
فکر کردند که او به هم خواهد ریخت و به مواد اعتیادآور روی خواهد آورد و زندگیش
تباه خواهد شد. اما با تعجب دیدند که او اصلاً افسرده و غمگین نیست.
وقتی از او پرسیدند که چطور است که او غمگین نیست، او جواب
داد: «چرا باید احساس بدی داشته باشم؟ من کسی را از دست دادم که هرگز عاشق من نبود
و او کسی را از دست داده است که واقعاً عاشق او بود.»
به دست آوردن عشق واقعی سخت است. عشق یعنی خود را فدای دیگری کردن بدون هیچگونه چشمداشتی، و اگر فردی این را رد میکند، اوست که مهمترین چیز در زندگی را از دست داده است. پس هرگز احساس افسردگی و دلشکستگی نداشته باشید.
منبع:dastanak.com
داستان واقعی و بسیار جالب از معلم و دانش آموز
...
در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.
معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. “رضایت کامل”.
معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.
معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.
معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.
خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید.
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش “زندگی” و “عشق به همنوع” به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود.
یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.
شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.
چند سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.
چند سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.
تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.
بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یک استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است!
http://kargar91.blogfa.com
داستان زیبای دخترک و گردنبند یاقوت
دختر
خردسالی وارد یک مغازه جواهر فروشی شد و به گردن بند یاقوت نشانی که در
پشت ویترین بود اشاره کرد و به صاحب مغازه گفت: «این گردن بند را برای
خواهر بزرگم می خواهم. ممکن است آن را به زیباترین شکل ممکن بسته بندی
کنید؟»
صاحب مغازه با کمی تردید به دخترک نگاهی کرده و پرسید: «چقدر پول همراه خود داری؟»
دختر،
از جیب خود دستمال کوچکی را بیرون آورد و گره های آن را به دقت باز کرد.
سپس در حالیکه محتویات آن را روی میز می ریخت با هیجان از جواهر فروش
پرسید: «این کافی است؟». پولی که او به همراه خود داشت، در واقع چند سکه
پول خرد بود.
دخترک ادامه داد: «امروز روز تولد خواهر بزرگم است. می
خواهم این گردن بند یاقوت را به عنوان هدیه روز تولد، به او بدهم. پس از
فوت مادرمان، خواهر بزرگم ، مثل مادر از ما مراقبت می کند. فکر می کنم او
این گردن بند را دوست داشته باشد چون رنگ آن، درست همرنگ چشمان اوست.»
صاحب
مغازه، گردن بند یاقوتی که دخترک می خواست را آورد و آن را در یک جعبه
کوچک قرار داده و با کاغذ کادوی قرمز رنگی بسته بندی نمود. سپس بر روی آن
یک روبان سبز چسباند و به دخترک داد و گفت: «وقتی می خواهی از خیابان رد
شوی، دقت کن.» دختر کوچک شاد و خندان در حالیکه به بالا و پایین می پرید،
به سمت خانه روان شد.
شب، هنگامی که جواهر فروش می خواست مغازه اش
را تعطیل کند، دختری زیباروی با چشمانی آبی وارد مغازه شد. او یک جعبه کوچک
جواهر که بسته بندی آن باز شده بود روی میز قرار داده و پرسید: «این گردن
بند از مغازه شما خریداری شده است؟ قیمت آن چقدر است؟»
صاحب مغازه
پاسخ داد که «قیمت کالاهای این مغازه، رازی است بین من و خریدار.» دختر
زیبا رو گفت: « خواهر کوچک من فقط مقداری پول خرد داشت. این گردن بند اصل
است و قیمت آن بالاست. پول خواهر من به این گردن بند یاقوت کبود نمی رسد.»
صاحب
مغازه جعبه جواهر را مجدداً دوباره با دقت بسته بندی کرده و روبان آن را
بر روی آن چسباند. سپس آن را به دختر زیبا داده و گفت: «خواهر کوچک شما، در
مقایسه با تمامی انسان ها، قیمت بالاتری بابت این گردن بند پرداخته؛ چون
او همه دار و ندار خود را برای خرید آن داده است.»
تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و میخواست با آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟»
پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.»
تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت
شد و به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما پنجاه متر
بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین،
همه محصولها به زمین ریخت. تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده
صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر میگشت یاد حرفهای
پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد.
شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم.
لابروير: «برای كسی كه آهسته و پيوسته راه میرود، هيچ راهی دور نیست.»
اردوی مدرسه با اتوبوس
مدرسهای دانشآموزان را با اتوبوس به اردو میبرد. در مسیر حرکت، اتوبوس
به یک تونل نزدیک میشود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده
میشود: «حداکثر ارتفاع سه متر»
ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود ولی چون راننده قبلا این مسیر را آمده بود با
کمال اطمینان وارد تونل میشود اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده میشود و
پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف میکند.
پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه
ناراحت میشوند. پس از بررسی اوضاع مشخص میشود که یک لایه آسفالت جدید روی
جاده کشیدهاند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به
کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و غیره. اما هیچ
کدام چارهساز نبود تا اینکه پسربچهای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل
این مشکل را من میدانم!»
یکی از مسئولین اردو به پسر میگوید: «برو بالا پیش بچهها و از دوستانت جدا نشو!»
پسربچه با اطمینان کامل میگوید: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید و
یادتون باشه که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک به آن بزرگی
میآورد.»
مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راهحل را از او خواست. بچه گفت:
«پارسال در یک نمایشگاهی معلممان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور
کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درونمان را
از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت
میتوانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.»
مسئول اردو از او پرسید: «خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟»
پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد
لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور
کند.»
پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است.
.
.
.
پسرک واکسی
ساعت حدود شش صبح در فرودگاه به همراه دو نفر از دوستانم منتظر اعلام پرواز
بودیم. پسرکی حدوداً هفت ساله جلو آمد و گفت: واکس میخواهی؟
کفشم واکس نیاز نداشت، اما از روی دلسوزی گفتم: «بله.»
به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد. به دقت
گردگیری کرد، قوطی واکسش را با دقت باز کرد، بندهای کفش را درآورد تا کثیف
نشود و آرام آرام شروع کرد کفش را به واکس آغشتن. آنقدر دقت داشت که گویی
روی بوم رنگ روغن میمالد. وقتی کفشها را حسابی واکسی کرد، با برس مویی
شروع کرد به پرداخت کردن واکس. کفشها برق افتاد. در آخر هم با یک پارچه،
حسابی کفش را صیقلی کرد.
گفت: «مطمئن باش که نه جورابت و نه شلوارت واکسی نمیشود.»
در مدتی که کار میکرد با خودم فکر میکردم که این بچه با این سن، در این
ساعت صبح چقدر تلاش میکند! کارش که تمام شد، کفشها را بند کرد و جلوی پای
من گذاشت. کفشها را پوشیدم و بندها را بستم. او هم وسایلش را جمع کرد و
مؤدب ایستاد. گفتم: «چقدر تقدیم کنم؟»
گفت: «امروز تو اولین مشتری من هستی، هر چه بدهی، خدا برکت.»
گفتم: «بگو چقدر؟»
گفت: «تا حالا هیچ وقت به مشتری اول قیمت نگفتم.»
گفتم: «هر چه بدهم قبول است؟»
گفت: «یا علی.»
با خودم فکر کردم که او را امتحان کنم. از جیبم یک پانصد تومانی درآوردم و
به او دادم. شک نداشتم که با دیدن پانصد تومانی اعتراض خواهد کرد و من با
این حرکت هوشمندانه به او درسی خواهم داد که دیگر نگوید هر چه دادی قبول.
در کمال تعجب پول را گرفت و به پیشانیاش زد و توی جیبش گذاشت، تشکر کرد و
کیفش را برداشت که برود. سریع اسکناسی ده هزار تومانی از جیب درآوردم که به
او بدهم. گردن افراشتهاش را به سمت بالا برگرداند و نگاهی به من انداخت و
گفت: «من گفتم هر چه دادی قبول.»
گفتم: «بله میدانم، میخواستم امتحانت کنم!»
نگاهی بزرگوارانه به من انداخت، زیر سنگینی نگاه نافذش له شدم.
گفت: «تو؟ تو میخواهی مرا امتحان کنی؟»
واژه «تو» را چنان محکم بکار برد که از درون خرد شدم. رویش را برگرداند و
رفت. هر چه اصرار کردم قبول نکرد که بیشتر بگیرد. بالاخره با وساطت دوستانم
و با تقاضای آنان قبول کرد اما با اکراه. وقتی که میرفت از پشت سر شبیه
مردی بود با قامتی افراشته، دستانی ورزیده، شانههایی فراخ، گامهایی
استوار و ارادهای مستحکم. مردی که معنای سخاوت و بزرگواری را در عمل به من
میآموخت. جلوی دوستانم خجالت کشیده بودم، جلوی آن مرد کوچک، جلوی خودم،
جلوی خدا.
منبع http://3ali3.com